10/09/2016

Home sweet Home...

چهار سال پیش بود که برای آخرین بار آمده بودم ایران. در این سالها خیلی چیزها تغییر کرده بود برای من. وقتی بعد از چهار سال به خانه بازگشتم، آدم هایی دیگر سر جای همیشگیشان نبودند. روز اول رفتم بالای دو مقبره ساده سیاه و مادربزرگ و پدربزرگم را برای اولین بار آنجا ملاقات کردم. سر صبر گریستم و گلبرگهای یاس را که این بار جای پیراهنهای آبی و ادوکلنهای سوغاتی با خودم آورده بودم ریختم روی حروف. به همین سادگی... پیچیدگی...
خانه خودمان همان خانه همیشگی بود.هر لحظه انگار هم کمی غریبه بودم و همزمان از هر گوشه اش مدام تلنبار خاطره می ریخت بیرون. کتابهایم همه بودند. سالخورده و صبور، انگار که منتظر.
خویشان نزدیکم را که دیدم، روی چهره ها خطوط تازه را دنبال کردم و دلم مچاله و تنگ تر و رقیق تر می شد. به آغوش گرم و کیفیتی مرا نگه داشتند که مدام درونم غوغایی بود از شادی و یک جور غم سبک. در هر حال من خیلی ثروتمندم. سرمایه ام آدمهایی هستند که می توانم همیشه به آنها بازگردم. خانه و کاشانه برای من یعنی همین. هر کجای دنیا که باشد، باشد.
خانه پدربزرگم را آباد و زنده نگه داشته بودند. دور هم آنجا جمع می شدیم هر روز. تابلوهایی که روزگاری نقش زده بودم هنوز روی دیوارها بود. کودکی و نوجوانی ام توی اتاقها دنبال هم می دویدند و من نگاهشان می کردم. خانه انگار کوچک شده بود. زمانی در نظرم بزرگترین خانه ویلایی سقف چوبی جهان بود. زیرزمینی که روزگاری به نظرم مخوف ترین سرداب دنیا می نمود،حال یک اتاقک کوچک و خالی است فقط. یک شبی هم در یک کمد را باز کردم. بوی نم گیلان و ته  عطر مادربزرگم زد بیرون. همانجا بالای کمد توی اتاق نیمه روشن گریستم.
دور همی ها بهترین ساعاتش بود. بهترین و پرشتاب ترین. و طبق رسم مردمان شمال، سرشار از طعم و عطر و مزه.
از خیابانهای چهار سال و هشت سال و ده سال پیش تقریبا هیچ باقی نمانده بود جز زمینش. همه مغازه ها جدید. همه سازه ها نو شده. بعضی زیبا، بعضی زمخت و قناس. تک و توک جایی را برای خاطره بازی پیدا می کنم که از قدیم دست نخورده. هشت سال است که ساکن در ایران نیستم. به چشم من از هشت سال گذشته تا امروز، شهر قواره اش را از دست داده. شلوغی و هرج و مرج بیداد می کند. هرگز به یاد نداشتم این تعداد اتوموبیل که این طور مستمر مقابل هم بوق می زنند و از هم راه می دزدند و ساعتها قفل می شوند. خودم روزگاری در این خیابانها نوزده ساله بوده ام و ماشینم را می تازاندم چون اتوبانها باز و خلوت بود. باز هم اسکناسها را نشناختم. برایم توضیح می دادند تعداد صفرها را و بی معنی بودن ارزششان را. علاوه براین محرم هم بود و هنوز ادامه دارد. طبق انتظارم و سنوات گذشته می دانستم که از در و دیوار سیاه می بارد ولی اتفاق جدید ظهور نوحه خوانهای بدصداست که ازبلندگوهای شهر با ریتم دیسکو از سیاهی و ناز چشم و عشوه حسین می خوانند انگار شهرام کاشانی کنسرت دارد. مردم شهر هم چهره شان تغییر کرده. رنگهای بیشتر، لباسهای گران تر، اتوموبیلهای بزرگتری دارند به نسبت سالهای قبل.
از من پرسیده بودند بعد این سالهایی که نبودی، اصلا از چهار سال پیش تا الان، چه می بینی؟
گفتم فقط این را می دانم که مردم  بسیاری از سرزمینهای دیگر خیلی نازپروده و لای پنبه اند. همین که شما علیرغم این همهمه، این همه صدا، خبرهای ریز ودرشت نه چندان دلچسب، روزهای دوندگی و شبهای خستگی، این غم ته نشین به چهره روز و شب تقویم، باز هم لبخند می زنید و به فردا و پس فردا و سال بعد فکر می کنید و دلتان خوش می شود به خوشی هوا یا آزادی فلان زندانی، همین که هر روز آرام و پیوسته دارید "یک ظرف پرمیوه یک باغ پرگل "را توی گوش خودتان زمزمه و توی قلبتان زندگی می کنید، یعنی ده هیچ از خیلیها در خیلی جاها جلوترید. آدمهای زیادی را در چهار گوشه دنیا دیده ام که وقتی از استرس، فشار، غم، شجاعت، مهارت، ... می گویند منظورشان مفاهیمی است که اینجا برای شما حکم یک دست انداز ساده را دارد.

No comments: