10/31/2010

نوشتن و همین و خلاص *

1- یک آدم ِ شناسی ( شناس برای وبلاگ خوانها ) مهاجرت کرده بود . آمده بود طرفهای من . خیلی وقت پیش . نامه نوشته بود که اِهه ...فلانی تو فلان جایی؟ نوشتم که بعله . باز نوشت کدام شهر دقیقن ؟ باز من جواب دادم .بعدش باز نوشت .نه که پایه و بن نامه هاش از وبلاگ می آمد ،پیشفرض برایم آشنا بود اصلا .بالطبع حرف زیاد بود برای داشتن .عین اینهاییکه نقاشی کتاب کودک می کشند مثلا ! بعد یکهو در یک جای دوری هم را می بینند و نقاشی کتاب کودک به هم وصلشان میکند ؛مثل همان ،اینجا هم هر چند بی ربط اما وبلاگ پل عبور شده خوبی بود که بشود حرف داشت .حرف مشترک از آدمهای مشترک .از داستانها و اصطلاحات هر دو فهم مشترک .من هیچوقت از نزدیک ندیدمش ولی تا وقتی برایم می نوشت دوست خوبی بود .تا که رسید به آرشیو وبلاگ را شخم زدن . رسید به اینکه " فلانی ، تو فلان جا بسار نوشتی ولی اینطور نیستی که ؟ هستی؟ رسید به اینکه تو در فلان تاریخ آمده ای و نوشته ای بهمان کار را کرده ای ، کرده ای؟؟ تو آنجا که می گویی من چنین آدمی هستم ،بعد واقعا این هستی؟ فکر نکنم ها ! هستی ، نیستی؟؟" خب ... آن آدم همانجا در همان نقطه تمام شد . دیگر جواب ندادم به بودنش . به حرفهایش . به دوستیش . خاموش شده بودم برای چنین آدمی .
2- من هنرمند نیستم . دانشکده هنر نرفته ام .من آدم آزمایشگاه جرم شناسی و سم شناسی و تخلیص ماده ژنتیکی ام .پایان نامه هایم روی شیوع عفونتهای بیمارستانی و مقاومت آنتی بیوتیکی و درمان سوختگی بوده .اما از وقتی شروع کردم به خاطره مند شدن ،دلم هنر میخواسته و آزادی تجربه کردنش. همیشه و هنوز میخواهم که برای دل خودم رنگ بپاشم روی بوم . وقتی خانه خلوت خلوت است دست بکشم روی نت سل و لای گیتار قدیمی ام و باهاش بخوانم . وقتی کسی حواسش نیست مداد سیاهم را بردارم و شکل چشمهای یک زن را بکشم که شبیه میانسالی خودم باشد . و بیش تر از این همه دلم میخواهد که بنویسم . خودم را ، روزهایم را ،از آدمی که دوست دارم باشم و نیستم ،ازآدمی که دوست ندارم باشم و میشوم گاهی .دوست دارم از آدمی بنویسم که اگر هم "نیست" اما توی نوشته های من "هست" می شود حتما ... .
3- اگر بروید به یک نمایشگاه نقاشی و از نقاش بخواهید برایتان توضیح بدهد که در تک تک نقاشی هایش چه کشیده ، اگر بروید پیش یک آهنگساز و بپرسید که تم آهنگی که ازش شنیده اید بالاخره غمگین است یا شاد ،اگر بروید پیش یک مجسمه ساز انتزاعی و بپرسید اینها کلا چی هستند که ساخته ،شک ندارم ؛یا یک جای مهارت او می لنگیده ، یا یک جای سواد شما ولی در هر دو حالت پرسیدن شما کار خطاییست و پاسخ دادن او خبط محض . وبلاگ من که اصلا یک اثر هنری نیست .یک صفحه ساده است مثل خودم. و من مثل همه وبلاگ نویسها جاه طلبیهایم را برای خواندن و خوانده شدن در همین صفحه خلاصه کرده ام .چرا ؟ چون نیاز داشتم .
4 - یک قانون نانوشته ای هست بین آنها که می نویسند . این قانون اگر رعایت نشود ، عین اینست که دزدکی سرک بکشی توی اتاق کسی ،توی کمد لباسش ،دست کنی توی کیفش .این قانون اگر رعایت نشود عین اینست که برگردی و توی صورت یک نفر از خصوصی ترین حریمش با بلندترین صدا سوال بپرسی .قانون اینست : وبلاگ را فقط یک وبلاگ ببین . بخوان و بگذر .چرا که نویسنده یک وبلاگ ،حتی پشت وبلاگش هم نیست چه برسد به کنارش .با نویسنده یک وبلاگ میشود رفت بیرون و شام خورد .میشود در آغوشش گرفت و بوسیدش .میشود باهاش قهر شد و ازش متنفر بود .میشود باهاش زندگی کرد .می شود باهاش سینما رفت و بستنی خرید .ولی نمی شود باهاش از وبلاگش خیلی حرف زد .چون اگر طرف می توانست خیلی حرف نوشته هایش را بزند ، خیلی حرفش را می زد .دیگر چه کاری بود که بیاید و بنویسدشان ؟ از آن طرفش هم که نگاه کنی ، هر کسی برای خودش دلیلی دارد که بنویسد . یکی دنبال چند تا آدم شبیه خودش میگردد .یکی دنبال چهار تا خواننده دایم . یکی دنبال جایی برای درد و دل . یکی برای معشوقش می نویسد ، یکی برای دشمنش ،یکی برای ثبت در دفترچه خاطرات .و من ؟ من برای این می نویسم که از شر آنچه توی فکرم آمده خلاص شوم . دامبلدور با آن قدح اندیشه اش همین منم و وبلاگم . او فکرهایش را ، دغدغه هایش را ، کابوسهایش و رویاهایش را هر از چندی میریخت توی قدح اندیشه اش تا از شرشان خلاص شود .تا بتواند به باقی زندگیش برسد . من یک عمر دامبلدور وارانه این کار را کردم فقط اسمش را نمی دانستم و مثالش را .
5- بهانه این پست ، نوتی بود توی گودر . من نوشته بودم از چیزی که دلم میخواهد .مادرم خوانده بود . غمگین شده بود . شاید هم گریسته بود . من دلم فشرده شد وقتی فهمیدم چیزی که دلم میخواسته دل دیگری را به درد آورده . دلم فشرده شد از اینکه موقع نوشتنش فقط دلم خواسته بود از شر یک فکری خلاص شوم و نوشتم وشد . تمام شد اینجا . آنجا اما خیز برداشت و قد کشید و رفت توی یک قلب نگران و به هم ریختش . چه بد .
6- شماره 6 این پست خطاب به خودم است . به اینکه می دانم شماره پنج تف سر بالاست . که خودم وقتی آدمهای دوست داشتنی زندگیم از روزگار تنگ و مجال ناخوش و حال ابری بنویسند ، من دلم چه می گیرد ، چه می شکند . یک خاطره غمگین بنویسند ، من اینجا گریه می کنم . یک شوخی کوچک کنند ، من روز و شبم می شود آفتاب . شماره 6 این پست خطاب به خودم است : دختر جان ، وبلاگ ، فقط یک وبلاگ است . نویسنده اش نیست . با نویسنده هر وبلاگ باید زندگیها کنی و شمعها روشن کنی و جامها خالی ؛ تا تازه بخواهی بفهمی که چه موقع از سال دستش گرمتر است ، چترش آبی تر ، گلدان های خانه اش سیراب ...
* وام گرفته از عنوان کتاب عزیز " نوشتن و همین و تمام " مارگریت دوراس

10/25/2010

و بشکفد دوباره به باغ بی برگی

همین صدای کوچک کافیست
و همین باریکه نور
و همین ریسمانهای نازک
من ، خود می توانم شعر بشوم
و شوق سرودن
و شعف بودن
همین گواه است ،همین کافیست
گواه خاک منجمد
که تعبیر رویاهای پاییزیش
ختم خواب جوانه هاست

10/24/2010

به منزله تمبر یا پاسخ نامه هایی که برایم نوشته اید

به این فکر می کنم که هر کداممان روزی به کسی احتیاج داشته ایم یا روزی به کسی احتیاج خواهیم داشت که توی چشمهایمان زل بزند و خیلی جدی و شاید به نظرکمی بی رحمانه بگوید " از دل نمکزار ، سرو نمی روید . پای گوری گریه می کنی که مرده ای ندارد حتی . بگذر " . به این فکر می کنم که گیرم که کسی پیدا بشود ؛ خیلیهایمان باید سر خودمان را با سنگ خودمان بشکنیم وگرنه که درنظرمان سنگ ، سر نمی شکند مگر خلافش ثابت شود.
کیست که نداند وبلاگ چه جور جاییست ؟ کیست که نداند وبلاگ خودش نشان احتیاج است اصلا . نشان احتیاج به نوشتن کسی است که می نویسدش . نشان نیاز اوییست که میخواندش . و کیست که نداند همه یک وبلاگ ، همه نویسنده اش نیست . حالا کجاهای نویسنده است ، چقدر از نویسنده را درست و راست میگوید ؟ اینجا دیگر قصه ها و بازیها فرق میکند .
وقتی من از چتر آبیم بنویسم و بگویم که از جنگل سیب چیدم ، راست ترین اتفاق زندگیم را نوشته ام . چتر من آبیست . جنگل نزدیک خانه ام سیب دارد . اما این همه اش نیست . این تمام من نیست . یک چیزهایی به گفتن در نمیاید . یک چیزهایی به شکل دیگری زندگی می شود و به شکل کاملا متفاوتی نوشته . یک چیزهایی بنا به یک ملاحظاتی مسکوت می ماند ، تغییر می کند ، دستکاری اندک یا عظیمی می شود . و مجموعش میشود این صفحه که جلوی رویمان گشوده است با قصه ها و بازیها و آدمهایش . کیست که نداند ؟
وقتی برای چنین آدمی ، می نویسید ، وقتی برای چنین مجموعه ای که معلوم نیست اسم نویسنده اش یا رنگ چترش یا شماره شهروندیش درست و حقیقی است یا نه ، از خصوصی ترین دلیل گریه ها و دل زدنهایتان حرف میزنید ، کیست که نفهمد چقدر هوای دور و برتان ابر دارد و سرد است . کیست که نفهمد چقدر آغوش لازم و دلداری لازم و راه حل لازم بوده اید . دارم فکر میکنم خودم هم روزی بوده ام آنجا که شما ایستاده اید . برای آدمهایی نوشته ام که آنها هم روزی همینجا ایستاده بودند . زمین می چرخد و ما با زمانش تکرار می شویم .
من نمی گویم بی خیال . نمی گویم به زور زندگی کنید و به زور دوباره عاشق اولین رهگذر بشوید و به زور فراموش کنید و به زور دوباره از نو . من نمی گویم هی امتحان بدهید و بگوید گور بابای نتیجه . من نمی گویم گریه نکنید . فقط می خواهم بدانید اینجایی که هستید ، هر قدر بد و تلخ و بی مفر ، جایی از جاهای زندگیست و متاسفم ولی به شدت صحیح است که " تو اهل دانش و فضلی ، همین گناهت بس " که هر چه آدم نازک تر و داناتر و دوستانه تر ، زمان و زمانه و آدمها سخت تر ، نا رسیدنی تر .
سنگ و سر دست شماست . ببینید من خودم به نصیحت دیگری گوش نمیکردم وهنوز هم زندگی نمی کنم با تجربه های آدمهای دیگر که خودم آدم آزمودنم چه درست چه غلط . بهایش هم هر چه باشد داده ام و می دهم . نسخه نیست که بپیچم . متخصص ومشاور و درمانگر نیستم و ادعایش را هم ندارم . فقط شمایی که می پرسید دلیل میشوید که بگویم . اینکه تا برسم به اینجا ( که چندان جایی هم نیست اگر از من پرسیده باشید ) ؛ همه سخت ها و نشدن ها و خراش ها و افتادن ها و خیزیدن ها ، یادم داده که از دل نمک ، سرو نمی روید . اگر هم به اشتباه دانه کاشتی و نرست ، اگر باز و به هر دلیل صبر کردی و آب دادی و مراقب بودی و آواز خواندی ؛ هر چقدر که گذاشته باشی و گذشته باشد از عمر و اشک و امید ؛ نوید معجزه خیال باطلیست . سرو را برای بیابان نساخته اند . واقعا نساخته اند . هر چه زودتر به جست و جوی واحه ای برخاستن ، هر چه کمتر تشنه و منتظر بارانی که هرگز نمی بارد حتی به حرمت دعا . یک دست به زانوی خویش و اتمام خیال خام و تمام . که واقعاً " بر در ارباب بی مروت دنیا ، چند نشینی که خواجه کی ز در آید ؟"

10/19/2010

* but it has been too long ... now i wanna come home

خیال خام نبود . من وقتی گفتم ، جدی بودم !! فقط ... فقط نمی دانستم کی میشود ؟ کی می توانم که بشود ؟
همه آدمهای نزدیکم می دانند که اگر شبی ( زمستان و تابستانش یکیست برایم ) اگر شبی روی بدنم پتوی ضخیم نداشته باشم ، کابوس می بینم . ربطش هر چه بی ربط و بی معنی ، آدمی که درونم نشسته فقط می داند چقدر بیش از هر چیز محتاج امنیت است . امنیت در هر چه ... امنیت در پایداری هر چه . امنیت در بودن آدمها ، در بودن با آدمها ، اصلا امنیت ایستادن روی لبه های تیز و کند دنیا ... .
حالا حکایت ، حکایت همان لحاف است . حالم اینجا خوب است ، خودم خوبم با دنیا و آدمها . سلام می رسانم به همه شان . ولی از وقتی هوا سرد شد و آفتاب کمرنگ و مایل ؛ گاهی عصرها ، عصرهایی مثل همین امروز ؛ بوی کیک خانگی که خودم با لبخند می گذاشتمش توی فر خوشرنگ آشپزخانه آجری در یادم می پیچد . گاهی شبها دلم می خواهد در دیگی را باز کنم و بخار ماکارونی سرخ و طلایی دستپخت مادرم بخورد توی صورتم و صدایش از پشت سرم که : مواظب باش ! گاهی دلم می خواهد توی تختم که غلت می زنم رو به پنجره ای چشم باز کنم که درست از قلبش آن زبان گنجشک مهربان رد میشود . دلم می خواهد عصر که میشود الی بیاید زیر پنجره و داد بزند سی سی ؟؟؟ دلم میخواهد صورتهای آدمهایم را باز ببوسم . دلم ... دلم تنگ شده گویا ... مقاومت این دخترک خیلی قوی و خیلی پوست کلفت و خیلی محکم که توانسته تا اینجای جاده را بیاید و به پروانه ها نگاه کند ؛ ته کشیده . وقتش شده که زنگ خانه کودکیهایش را بزند .
پی نوشت : الان ، بر خلاف همیشه های بعد از نوشتن ، پنجره را باز نمی کنم . نه که چون باران بی رحمی است آن بیرون . عطر پرتقال و قهوه زیر سقفم خوابیده عمیق . دلم نمی آید بپرانمش .

10/04/2010

when you hear that you'r welcome to my life

در یک مهمانی همدیگر را دیدند . با هم رقصیدند . توی همان مهمانی دختر فکر کرده بود این چه تمیز لباس پوشیده ، چه مهربان است . توی همان مهمانی پسر فکر کرده بود این چه چشمهایش سیاه است . چه بدنش خواستنی است ، چه گرم است . توی همان مهمانی دست هم را گرفتند . همدیگر را بوسیدند توی همان مهمانی ... چند ماه دیگر میشود ده سال . ده سالی از آن شب گذشته که به گفتن آسان است . راستی شمایی که هی پارتنرت را مثل بلوزهای توی کمدت عوض میکنی و حکم می دهی که یک نفر نمی تواند همه خواسته های دیگری را برآورده کند و خودش هم برآورده ببیند آنچه را که میخواهد ؛ شمایی که معتقدی یا می گویی یا می نویسی که روی سر هر رابطه ای ، هر رابطه ای بعد از مدتی ملال می نشیند و فکت هم به وفور می دهی و ته جمله ات نقطه می گذاری ، شما این متن را نخوان لطفا ، من این را برای خودم نوشته ام .
گفت ( چشمهایش برق میزد و میگفت ) بعد از چند هفته ؛ یک روزی از خواب بیدار شده و دست و صورتش را شسته و لباس پوشیده و رفته دیدن پسر که با هم صبحانه بخورند ، و دیده که پسر توی حمامش یک سری وسائل رنگی رنگی نو از حوله و مسواک و لیف و لوسیون ، کنار وسائل مشکی و ساده خودش آویزان کرده . بی حرف . فقط در حمام را به عمد باز گذاشته بوده و گفته بوده راستی از این رنگ خوشت میاد ؟؟ گفت اینجوری می خواسته به من نشان بدهد که " ببین من هستم از امروز، اگر تو هم هستی اینجا خانه توست از این به بعد " . گفت ما هیچ حرفی نزدیم آن روز راجع به این مسئله . بعد از صبحانه من رفتم و چند ساعت تنها ماندم و بعدش چمدانم را جمع کردم و در خانه ام را قفل کردم و آمدم و در زدم . گفت پسر که در را باز کرده ، فقط گونه اش را بوسیده و رفته کنار و دختر از در آمده که آمده ... ده سال است حالا ... .
می خواهم بگویم که همیشه هم لازم نیست آدم کار خارق العاده ای بکند ، از توی کلاهش قناری و خرگوش و ستاره در بیاورد ، کل ایل و تبارش را بردارد ببرد به یک خانه ای به نشان دادن اینکه دلش توی دست صاحبخانه گیر کرده ، تغییر خیلی آشکاری بدهد به ظاهرش و زندگیش و رفت و آمدهای روزمره اش که نشان بدهد چقدر چه چیز بزرگی توی خانه اش تغییر کرده . همیشه هم لازم نیست آدم هوار بکشد ، هی عکسهای دو نفری آپلود کند یا دائم شعف ناشی از لذت تعلقش را توی چشم همه آدمهای رهگذر و دوست و آشنا فرو کند . خیلی ساده و خیلی ساکت و خیلی آرام هم میشود که یک نفری را راه داد به یک جاهای خیلی خلوت زندگی . از خیلی چیزهای کوچک هم میشود خاطره های خیلی بزرگ ساخت . همین که کاغذهای خصوصی ات را ، کمد لباست را ، جعبه یادگاریهایت را ، آدرس وبلاگت را ، داستانهای مدفون شده ات را ، زخمهایت را ، اسباب آسودگیت را ، بازیچه های جا مانده از کودکیت را با کسی تقسیم کنی و در میان بگذاری ؛ همین که یک جایی از فضای زندگیت را برای وسائل یکی دیگر در نظر بگیری ، برای خودش و حضورش و بودنش ؛ اصلا همین که در نظر بگیری ... یعنی خیلی ساکت ولی خیلی عمیق داری می گویی : به خانه خوش آمدی

10/02/2010

you are like a rock ..... nevertheless even rocks can cry

نادیا نیمه فنلاندی - نیمه لبنانی است . با من که معشرت میکند و غذا می خورد و ورزش می آید و از خوب و بد دخترهای دیگر می گوید ، نیمه لبنانی اش را می آورد جلو . اینجوری به هم نزدیک تر می شویم . اینجوری می توانیم بفهمیم که چرا وقتی دوست پسرش سه بار در ماه برای دیدنش هزار کیلومتر راه را میکوبد و میاید ؛ دخترهای دیگر باهاش سر سنگین می شوند . می توانیم بهشان بخندیم . اینجوری می توانیم دلیلش را بفهمیم که وقتی من بعد هزار سال حوصله کنم و موهایم را بپیچم و لباس چیتان بپوشم و کفشهای پاشنه بلند ، دوست ایرانیم به جای اینکه بگوید چه تغییر کرده ای سرم داد بزند : چه مرگیته تو ؟؟ و او از ریشه های حسادت زنانه بگوید و من تایید کنم . با نیمه لبنانی اش که با من معاشرت می کند ، من برایش برنج زعفرانی درست می کنم و او برایم مرغ تندوری . دیگر هر کسی نمی گوید خب ، من غذای خودم را می آورم و روبروی هم غذایمان را می خوریم ! من چای هل دار دم می کنم و او چای سبزی که طعم گل گاو زبان میدهد . دیگر به هم نمی گوییم ببخشید که نمی توانم بیشتر از این شما را پیش خودم داشته باشم و باید به بیرون راهنماییت کنم ! با نیمه لبنانی اش که با من معاشرت می کند ، البته که هنوز، هر بارعلیرغم رسم ایرانی- شرقی ، می گوید چه خوشحالم که تو دوست منی و من هر بار می گویم اوه ، می تو ! ولی می توانیم سر حساب کردن میز غذا با هم چانه بزنیم ، سر اینکه کی مهمان کی باشد ، که "این دفعه پای من لطفا" ، که " پس قول بده که دفعه دیگر من میزبان باشم" . دیگر کسی به آن یکی رک نمی گوید خب سهم تو اینقدر شد ، سهم من اینقدر . نه اینکه آنجورش بد باشد یا ناجور باشد . فقط گاهی دلت میخواهد به ریشه های قدیمی ستبرت دست بکشی و خیالت جمع بشود که سر جایشان هستند هنوز . نادیا ، با نیمه لبنانی اش ، به من امکان دست کشیدن به ریشه هایم را ، هر وقت که دلم خواست میدهد .
به من می گوید بین دوستهای دختر من ، تو مثل صخره محکمی . برای همین می توانی اگر آدمی را دوست نداری کنار بگذاری ، برای همین می توانم روی حرفت و راست بودن لبخندت حساب کنم ... . من روی درک شرقی اش از خیلی نشانه ها حساب می کنم . اما خب ... اینجایش را دیگر نمی توانم بهش بگویم که ببین ، این صخره که تو می بینی ، تا چندین لایه اش روکشی دارد دور یک کیفیتی که خیلی حتی توضیح دادنی هم نیست . داخلش ، درونش ، هسته اش آنقدر سیال است که وقتی کسی یک کلام خیلی پر مهر یا خیلی سرد یا خیلی دلتنگ کننده می گوید ، جوری ذوب می شود که می توانی اثرش را بلافاصله تو مردمک چشمهایم ببینی . اینجا را دیگر نمی توانم بهش بگویم که چطور من آجر به آجر این من الان را به چنگ و دندان ساخته ام تا اینجا . که چطور پای این ساختن ماندم تا هر آنچه را که دارم و مانده مراقبت کنم . چطور دوباره ایستادم روی زانوهایی که لرز میزد توی سرمای زندگی . چه جوری ، به چه دلیل و بهانه و وسیله و حیله ای هر روز چشم باز کردم و گفتم هنوز هستم ؟ این بودن را بسازم از نو پس . بعد هم که نمی توانم حتی برای نیمه شرقی اش توضیح بدهم که درون این صخره ، چه چینی نازک * آسیب پذیری هست که باید یک جوری از گزند باد و باران و بار زندگی محافظتش کنم . این است که کلام و نگاه و گام برداشتن و صدا و پاسخ این آدم ، مستقل و یکه و بی نیاز و خونسرد و آسوده از دنیا به چشمت می آید . اینی که به چشم می آید و من ترجیح میدهم اینگونه دیده شود هر چند که به کل ، جور دیگر ، از جنس دیگریست . جنس دیگر اما باشد برای دنیای دیگر شاید ، برای یک لمس خیلی خصوصی و خاص و خالص . چرا که فکر میکنم اگر شکستنی ها را بگذاری دم دست ، باید پیه لرزیدن پایه میز ، لرزیدن زمین ، افتادن توپ یک کودک بازیگوش ، تنه زدن یک آدم بی حواس ، ندانستن فرق چینی قدیم با پلاستیک چینی نما ... اصلا باید پیه شکستن و نداشتن و فقدان را به تنت بمالی . و خب من این " باید " را دیگر بر نمی تابم ...
* از چینی نازک تنهایی سهراب